مریم رحمانی
دیگری: کریمه شبرنگ یکی از زنان شاعر صاحب سبک افغانستان است که بدون اغراق می توان گفت فروغ افغانستان است. شعرهایش بدون پرده پوشی از عشق، میل، سختی های زنان در کشوری زن ستیز می گوید. شبرنگ زنی عصیانگر است که علیه جامعه ای تا بن مردسالار شوریده و از این رو تکفیر شده است. اما با شجاعت تمام به پیش می رود و همچنان شعرهایش مرزهای مردسالاری را می لرزاند. وقتی اولین بار توسط دوست شاعر افغانستانی ام با اشعار کریمه شبرنگ آشنا شدم، احساس کردم چگونه زنی می تواند در جغرافیای سرزمینی طالبان زده و برامده از جنگ های پی در پی تا این اندازه تابو شکنی کند. شعرهایش موجز است و شیرین ، سهل و ممتنع و پر از معنا. زبانش به غایت زنانه است با آنکه معتقد است زبان، مردانه و زنانه ندارد. این شاعر متولد سال ۱۳۶۵ در پیشاور پاکستان است و اولین مجموعه خود با عنوان فراسوی بد نامی را در سال ۱۳۸۹ منتشر کرد که سبب تکفیر او شد. در ادامه می توانید متن گفتگویم با کریمه و دوشعر از او را بخوانید.
- لطفا در مورد بیوگرافی خود کمی برای خوانندگان ما توضیح دهید؟
با عرض درود و حرمت خدمت خوبان خواننده و ممنونم از شما که با این پرسش ها من را یاد خودم و شرح حالم انداختید. هرچند سخن گفتن در مورد خود و خودی که هیچ شرح و بیان ندارد کاریست دشوار، با آنهم به قول فروغ زمان و مکانی مشخصی برای معرفی خود دارد و من نیز به گونهی نسبی از خودم و کارهایم روایت خواهم کرد. من و خانواده من متعلق به شمال افغانستان هستیم. همین جا یعنی در بدخشان دورهی مکتب را تمام کردم و دلیل اینکه من از مزیت درس خواندن بهرهمند بودم، سطح دانش و آگاهی بالای پدرم بود. در همان زمان بسیاری از همنسلان من به جرم هویت زنانهی خویش محکوم به خانه نشستن بودند.
خوشبختانه با سپری نمودن آزمون کنکور ورودی دانشگاه به دانشگاه کابل راه یافتم و عمر پدر و مادرم دراز باد که جهت فراگیری تحصیلات دانشگاهی همراه با من به کابل آمدند. در کابل از سال ۸۲ تا ۸۵ دانشجوی بخش فارسی دانشکده ادبیات بودم. در همین دوره من به شعر به صورت جدی پرداختم .با اینکه تحصیل در دانشگاه خیلی معیاری نبود اما با فضای اندکی که وجود داشت، می شد کتاب خرید و به کتابخانه ها رفت تا آشنایی بیشتربا شعربدست آوردم.
پس از فراغت از تحصیل نخستین کتابم را به نام «فراسوی بدنامی» توسط انجمن قلم افغانستان چاپ کردم. این کتاب سرنوشت مرا در جامعهی ادبی وعوام به گونهی رقم زد که هیچ کسی تصور نشر و پخش چنین شعرها و چنین کتابی را نداشت. برخوردهای موافق و مخالف زیادی را در قبال داشت. بعد از آن کتابهای دیگری از من چاپ شد: «پله های گناه آلود»،«نگفته های اهورایی» و مجموعه ای از شعرهای کوتاه که «عنکبوت دام می بافد، من خیال»
- در شعرهای شما زنانگی موج می زند از ابتدای ناگفته های اهورایی ما با زنی مواجه هستیم که زنانگی اش را با جغرافیایی زندگی اش گره زده است. واقعیتش از اولین سطری که از شما خواندم جا خوردم که شاعر زنی در افغانستان با توجه به فرهنگ سنتی ای که این کشور دارد، این اندازه زیبا و بی هراس از زنانگی، شهوت و بکارت می سراید. باز خورد مردم نسبت به شعرهای شما چگونه است؟
به قول معروف شنا خلاف جریان آب درهر زمان و هر شرایط برخوردهای مخالف و موافق زیادی در پی دارد و این تصور که چاپ این شعرها و این کتاب چه بازخوردی خواهد داشت برای من روشن بود. من حتی در بین به اصطلاح روشنفکران مورد سرزنش قرار گرفتم. حتی امروز هم این برخود محسوس است. کتاب فراسوی بدنامی، نقدهای زیادی شد و محور نقدها حس و روح و بیان بدون سانسور کتاب بود. تا حدی که آخوندهای جامعه که زورو زر هم داشتند، مرا تکفیر کردند و حضورم را برای دیگر زنان و جوانان، خطرآفرین خواندند. مجبور شدم بیایم کابل و دور از خانواده ام همراه با یک برادرم زندگی کنم، چون با خانواده یکجا پس از فراغت از دانشگاه، برگشته بودیم بدخشان. بر اساس همین پس زمینه یاد شده تاکنون به من در نهادهای دولتی، کار رسمی نمی دهند و با سختی های زندگی مجبورم بسازم. با این همه من از این وضعیت ناراضی نبودم، چون مطمئنم در اشتباه نیستم و به قول حافظ
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگرچی درپیم افتد هردم انجمنی
- غم جزیی از اشعار شماست که برای من خواننده خاورمیانه ای و همسایه افغانستان قابل درک است،و در کنارش اشعار شما وضعیت موجود در افغانستان را هم به چالش می کشد، مثل شعر« اینجا که باشی » که دروغ گفتن را نکوهش می کند اما این دروغ انگار به خاطر این جغرافیاست نه خصلت انسانی. چقدر برداشت من از این شعر درست است؟
شعر این جا که باشی… را برای بیست و هفت سالگی خودم سروده بودم. خودی که در جامعه پُراز نیرنگ و ریا زندگی می کند و به هر آدمی که برمی خوری فریب و دروغ در چشم هایش می درخشد. انگار این همه فریب و دروغ حس افتخار هم دارد.برای زنی که می خواهد صادقانه زندگی کند و رو راست باشد این صداقت هزینهی سنگینی بر می دارد.در جغرافیای آلوده اینجا مجبوری برای پیدا کردن خودت، جلوی چشمت، ایینهی بگذاری تا خود واقعی و بی دروغت را بیبنی.
در شعری شما می گویید: خدای من/ با خودم در ستیزم/ پستان هایم در دهان سقراط و افلاطون خشکیده اند/ ایا از نظر شما زنانگی ما را فلاسفه به چالش کشیده اند؟ بهرحال در تاریخ دنیا بین زن و عقل یا زن و فلسفه ورزی خطی کشیده شده است. شما در این شعر به نوعی به ستیز نه تنها با خود که با فیلسوفان زن ستیز اشاره میکنید؟
خب بله زن شرقی را در تمام دوره ها مفعول قرار دادند و خیلی کم واکنش داشته است.از پیغمبران تا فیلسوفان حتی به اصطلاح روشنفکران گذشته تاکنون را نگاه کنید همه زن ستیز هستند و همچنان این تراژدی ادامه دارد. این شعر را زمانی که من با برادرم در کابل زندگی می کردم، سرودم. زمانی که تنهایی از هر سو دهان باز می کرد و من را می بلعید. مادرم همان وقت برای یک مدت کوتاه به دیدنم امده بود وقت رفتنش این شعر را نوشته بودم. خدای من وقتی این پاسخ ها را می نویسم برای خودم اشک میریزم و خانواده ام که این قدر فداکاری کردند. یاد روزهای خیلی خیلی سخت و دشوار می افتم. از شما و خواننده های عزیز پوزش می خواهم بابت ساده نویسی این گفتگو.
- در اشعار شما تنهایی پر رنگ است مثل این شعر: تنهایی ام را در کدامین تاقچه بگذارم/ به نفس هایم چگونه بگویم مرده ای اکنون… کمی از جنس این تنهایی برای ما بگویید؟ ایا این همان تنهایی است که به نوعی با سرشت زنان عجین است و ربطی به جغرافیایی که در ان زندگی می کنند ندارد؟
این تنهایی واقعیت تلخ جامعه ماست که شاید شما هم با این جنس تنهایی آشنا باشید. در یک جامعهای که تنها همزبانت هستند نه همدل، بی تردید تنهایی و بی کسی در تمام وجودت ریشه میدواند. فقط با خودت، باورت را درمیان میگذاری، با خودت خوشحالی، با خودت در ستیزی، با خودت غمگینی و هزار حرف ناگفتهای دیگر که مجبورت میکند به این تنهایی مقدس پناه بیاری و این فقط یک تنهایی زنانه نیست که چند لحظهای دلت بگیرد. و تمام این تنهایی عمیق روحی و ذهنی است که روح و روانت را رنج می دهد.
- در ادامه این شعر به زیبایی شما به محدودیت هایی که برای زنان وجود دارد، اشاره کرده اید :چرا باغچه حضور ناارامم را به محدودیت پرده تسلیم کرد؟/ من هنوز به صداقت شکست بی ایمان بودم/شکستی که قدرت خداگونه اش پیام اور مذهبی بود/ مذهبی که گناه اش حس جوانم را خواهد کشت. در سایر اشعار شما نیز این چالش با مذهب شاید بهتر است بگویم عرف که مذهب هم شامل ان می شود وجود دارد. لطفا کمی در این مورد توضیح دهید؟
دقیقا چنین است وقتی شما شعر اروتیک می نویسید نه تنها جنسیت بلکه مذهب را نیز به چالش کشیده اید؛ چون اگر پیرو عرف و رسم و نمی دانم چه و چه باشید، سرنوشتی با سکوت عجین شده دارید. و زن هم که باشی اصلا نباید اعتراض کنی چون پذیرفتن هرچه مردان تعیین کرده اند، سرنوشت رقم خورده و ثابت است.
- در کتاب فراسوی بدنامی هم نام کتاب و هم جمله ای که ابتدای کتاب نوشته شده است و کتاب را به کسانی که می اندیشند تقدیم کردید یک جور این احساس را به وجود می اورد در سرزمین هایی که جهل و خرافات ومردسالاری رایج است اندیشیدن با بدنامی به نوعی گره خورده است و این درد روشنفکر و نویسنده ها در این سرزمین ها یا شاید بهتر است بگوییم در خاورمیانه است به خصوص اگر زن باشند.
من در سرزمین یا کشور جهان سومی مثل افغانستان زندگی می کنم. سرزمینی که به هیچ اصلی پایبند نیست از فرهنگ و هنر گرفته تا سیاست و… جایی که همه کاره مردان اند و هنوز هم زنان اکثرا نقش های سمبولیک دارند. باور من این است تا زمانی که خود زنان آگاهانه به استقلال فکری دست نیابند، مردسالاری ادامه خواهد داشت. من با آنکه می دانستم چاپ فراسوی بدنامی چه سرنوشتی را برایم رقم خواهد زد، چقدر محرومم خواهد کرد و چقدر تنهایم خواهد کرد… با قبول همهای این مشکلات خواستم این کتاب را بدون سانسور با طرح پشت اش و نام و محتوای متفاوتش که مثلا این بدنامی از چه جنسی است، چاپ شود. من فکر می کنم کار شاعر فقط تولید است و این خواننده است که باید تصمیم بگیرد کتاب را بخواند یا نه. من تمام کتاب های را که چاپ کرده ام به ادمهایی تقدیم کردم که می دانند، می فهمند و می اندیشند.
- در این کتاب تاثیر فروغ بر اشعار شما مشهود است اما در عین حال اشعار مهرخود شاعر را دارند و حس و حال و هوای شما را منعکس می کنند. چقدر این تاثیر را قبول دارید و چگونه ضمن وامگیری صدای خودتان هم در شعرها مشهود است؟
من به اصل تاثیر پذیری باورمندم واینجا یاد فروغ که حرف هایش آویزه ی گوش من است، بی جا نخواهد بود. فروغ می گفت نیما برای من پنجره را باز کرد اما من با چشمهای خودم به باغ نگاه کردم. من پیش از آشنایی با فروغ و شعرش، شعر و هنر و به ویژه شعر زن سرزمین خودم را خواندم که از رابعه بلخی شروع می شود تا شعر دهه شصت و هفتاد، که این دهه های اخیر را بیشتر شعر غربت{مهاجرت} شکل می داد. برایم قبل از دانشگاه شعر امری مهم و جدی نبود. اما در جریان سال های دانشجویی شعر و شعر زن را جدی خواندم. متوجه شدم که چه شعرهای باشکوهی داریم و چه شاعران زن بزرگی. تنها چیزی که حس کردم جنسیت مفقود زنان در شعرهایی به این زیبایی بود. شعر زن افغانستان را که تا دوره طالبان مطالعه کنید بی امضا و نام شاعر،خیلی دشواراست تشخیص زن بودن یا مرد بودن او. البته من خیلی مدعی نیستم اما در حد خودم خواستم کاری را که کمبودش را احساس می کردم، انجام بدهم. بیشتر مطالعه کردم تا با فروغ که روزنهای رو به فردا بود آشنا شدم و همین طور با سیلیو پلات و دیگر شاعران زنِ بیرون مرزی تا مرحلهای که از فروغ عبور کردم.
- شعر: شعر هایم را پر گناه می گویند/زمانه مهر طعنه بر رخم
می زند/بگذار زاهدان نقابی شهر سنگسارم کنند
و داغترین موضوع روزنامه ها/تکفیر من باشد/من زنم، زن آزاده/زن عریان و بوسه خواه/شاید روح زندانی دختران شهر را آرامش می بخشم/بگذار زمانۀ نا محرم جار بزند/شعر هایم پر گناه است، به نوعی مانیفیست شماست در مورد نظر جامعه زن ستیز در مورد اشعارتان. چقدر زنان افغانستانی با اشعار شما ارتباط برقرار می کنند، اشعاری که به گونه ای واگویه دردهای آنان هم هست.
من با شعر برای دفاع از هویت زن ، محرومیت طولانی اش و جنس دوم بودنش وارد اجتماع شدم. زنان و دخترانی بودند که حمایت می کردند، به کتاب ها و شعرهایم به دید احترام نگاه می کردند. من خوشحالم که شعر زن پساطالبانی توانست با حضور محکم و سر نترس قد علم کند. نمی گویم من پیشتازم اما می توانم بگویم که نخستین بار من با سبک خاص هویت بدون سانسور، شعرنوشتم و کتابم را تحویل جامعه ادبی کردم. حتی خیلی از زنان مثلا آشنا با شعر و ادبیات ، با حضور من و چاپ کتابم مخالف بودند.
- شعرهای شما عموما کوتاه است و مخاطب راحت با ان ارتباط می گیرد. بدون هیچ ترسی از واکنش جامعه شعر می گویید این شجاعت را از کجا بدست اورده اید که در جامعه ای سنتی افغانستان این اندازه رادیکال و بدون پرده پوشی حرف بزنید؟من آثار برخی دیگر از شاعران زن را خوانده ام که مانند شما در ان عصیان به چشم نمی خورد. اما شعرهای شما همه عصیانگرند و من از خواندشان بسیار لذت بردم.
این جای خوشحالیست برای یک شاعر که مخاطبان اش از خواندن شعرش لذت میبرند. با شنیدن این حرف همه رنج های که کشیدم را فراموش کردم .ترس همیشه مانع پیشرفت است، برای کاری که میدانی کمبود بزرگ است و باز هم میدانی که توان پُرکردنش را داری، هرچند با رنج و مشقت زیاد، دیگر نباید ترسید. دلیل نترس بودن من خانواده ام بودند که از من حمایت کردند. حالا هم همسرم نیز که خودش اهل هنر است، به خاطر من و شعرهایم با دیگران می جنگد، این دیگر همه امکانات برای سرودن شعر بی سانسور و تثبیت هویت اصلی و احساس واقعی من است. وقتی به پدر و برادرت زنگ می زنند که خیلی بی غیرتی که این گونه دختر یا این گونه خواهر کافر و … داری و پاسخ خانواده ات منطقی باشد نه سربه نیست کردنت، این دیگر اوج موفقیت است. من هرچه هستم را مدیون خانوده ام هستم. به نترس بودن و توانایی مبارزه را آموختند.
- دراشعار شما یک نوع انتظار هم هست انتظاری برای نیمه گمشده که معمولا در اشعار زنان وجود دارد، چرا زنی تا این اندازه مستقل و شاعر هنوز منتظر نیمه گمشده خود در دنیای مردسالار می گردد؟
یکسری موارد واقعیت های تلخ زندگیست، نه این که این پذیرش از سر اجبار باشد. یعنی ذات و طبیعت آدمی نیازمند است و من به این نیمهای گمشده باور دارم، خوشحالم که این نیمهی گمشده هم فکر و هم باورم است. خوشبختم از داشتنش ، من آرزو دارم تا آخر عمر با هم باشیم و به کودکان مان بیاموزیم که آزاد زندگی کنند، آزاد فکر کنند و آزاد تصمیم بگیرند.
- از نظر شما ایا در شعر و ادبیات زبان زنانه و مردانه داریم و اگر نظر شما مثبت است لطفا در مورد ویژگی های زبان زنانه با زبان مردانه ان را متمایز می کند بگویید.
به ادبیات زنانه و مردانه باور ندارم .همان طور که شعر و هنر، مرز و جغرافیا نمیشناسد، زبان نیز مرز زن و مرد ندارد. اما بحث شاعر زن و مرد برایم فرق می کند من نمی خواهم برای تشخیص شعری که شاعرش زن است یا مرد منتظر باشم تا امضا و نام شاعر را بیبنم. می خواهم این جنس او را با خواندن شعرش حس کنم و هوای شعر برایم این موضوع را روشن کند.
از هر چی خاموشی ست، می ترسم
از خاموشی شبانه کوچه ها
وقتی می فهمم
فردا وحشت می زاید
و آدم ها با گردن های دو کله
و دست های درازی که
تا ته زندگی همه
تا ویرانی باور من می رسد
از خاموشی کودکی در گهواره می ترسم
وقتی هر صبح چشم می گشاید
تفنگی روی دیوار صبح بخیرش می گوید جای پدر
و چند سالی بعد
جمع و ضرب را از زبان مرمی یاد می گیرد
و تفریق را از جای خالی همصنفانش
که دیشب جسد شدند
از خیره شدن به ریش بلند مرد ها میترسم
وقتی میفهمم
فلسفه هر تارش دارهای دسته جمعی ست
از هر چی خاموشی ست می ترسم
از خاموشی خدا هم
که دست هیچ کودک یتیمی به گریبانش نمی رسد.
*
بگذار
دگمه های پیراهنت باز باشد
بگذاربه چشم هایت نگاه کنم
بعد کمی پایین تر
وسعت گرمای خورشید را در آغوشت تفسیر کنم.
راز
آلوده تر می شوم
وقتی به چشمهایت می اندیشم
چشمهای از جنس عسل
چشم های فراتر از دید گاه بشر
که حادثه اش را می نوشم هر نفس
*
پیغبران
شهوت از دیار کدامین خدا
تنت را این گونه تسخیر کرده اند
دست
هایت را این گونه ساده به دست کسی نگذار
مفهوم سرنوشت من در خطوط دستان تو
پیچیده است.
ای همهی هستیِ تنم نثارت
نوازشهای شانه هایم
از آن تو باد
پیغمبران شهوت از
دیار کدامین خدا
تنت را این گونه
تسخیر کرده اند
که شهر پر ازبوسه های
نا محرم تست
*
بیهوده می جنگند سربازها در این خاک!
وقتی نمی دانند
یا شاید می دانند که
«هیچ» هلاکوی به
دفاعی نمی شتابد
های جانباخته گان گم
شده در اوراق خاکستری زمان!
تا چند
تا چند
باید زنی را سیاه
بپوشانید؟
تا چند
باید خُونکده بنا
کنید و جا بگذارید برای تاریخ نامری؟
باید وقت غذا و
نمازتان را تغییر می دادید
تا
تابوت فروش شهر
در حیرت تابوت بعدی
دست به زانو نمی زد و بر نمی خاست.
تا چند
باید مادری تکیه دهد
در ستونِ و
پا به پای باد فریاد
زند شبِ وحشتناکی را که
شاید
هرگز به صبحی
نیانجامد