مریم رحمانی
دیگری: نوشتن همیشه اسان نیست به خصوص وقتی باید سرک بکشی به بخش هایی که سالهاست تلاش کرده ای از ذهنت دورشان کنی. حتی حالا بعد از مدتها تمام شدن سالهای تحصیل در مدرسه ،وارد شدن به ان برای من اسان نیست. پرونده بدن سبب شد نگاهی بیاندازم به دوران مدرسه تا رد دورانی را بگیرم که بدن ما ابزاری بود برای نظام اموزشی تا شهروندانی مطیع بسازد، تا زنانگی مان را از ما دریغ کند تا به بدن هایمان نظمی را که می خواهد حقنه کند. تحقیرها، سختگیری های بی جا و بی پایه و اساس، صف ایستادن های طولانی سرک کشیدن و جاسوسی کردن چیزهایی است که از مدرسه به یاد دارم. اما هنوز تنبیه و تحقیر از سیستم تحصیلی ما رخت برنبسته است. هنوز معلم هایی هستند که با انواع و اقسام تحقیرها مانند بیرون کردن از کلاس، کتک زدن ، پیچاندن گوش دانش اموز، تهدید و فحاشی سعی دارند کلاس را کنترل کنند. هرچند معلمانی هم هستند که از جان مایه می گذارند اما این سیستم اموزشی معیوب را نمی توان نادیده گرفت. دوران تحصیل من ازسال ۶۲ شروع شد تا ۵ سال بعدش که این دوران تمام شد، دو مدرسه را در تهران تجربه کردم و چند ماهی به دلیل موشک باران تهران مدرسه ای در سبزوار را.
سال سوم دبستان معلمی داشتیم که اکنون می دانم روان سالمی نداشت. هرگز از خاطرم نمی رود ان روزی را که سر فرهادی را محکم به جرز پهن دیوار مدرسه قدیمی ما کوباند چون مادرش گفته بود با دامن رفته روی پشت بام. معلمی که هرشب به کل کلاس ۵۰ صفحه مشق می داد. دختر خودش را در جمع تحقیر می کرد و بچه های کلاس ما را به خاطر بدخطی یا انجام ندادن همه تکالیف به صف می کرد سر صف و به عنوان شاگرد تنبل به همه دانش اموزان مدرسه نشان شان می داد و از آنها می خواست که هو بکشند!قلبم هنوز تیر می کشد وقتی یاد انها می افتم. ان روزها این تنبیه ها رواج داشت و خانواده ها هم مثل این روزها نبودند که ککشان از بدرفتاری معلم با دانش اموزانشان بگزد . کسانی بودند مانند مادر فرهادی که چغولی فرزندانشان را به معلم می کردند.
معلم چهارمم خوب بود اما بعد از چند ماه مدرسه ام به دلیل تغییر مکان منزل عوض شد.معلم دوم کلاس چهارم هم زنی بود عصبی مزاج که خاطرات خوبی نیز از او ندارم.
کلاس پنجم بودم و کارتون هادی و هدی می دیدم که اولین موشک به تهران اصابت کرد. قرار نیست از جنگ بنویسم پس همه خاطرات ان شب باشد برای وقتی دیگر. از تهران فرار کردیم سبزوار، شهر مادرم. مدرسه را انجا ادامه دادم. مدارس تهران تعطیل شده بود . یک روز صبح خاله ام دست مرا گرفت و برد مدرسه نزدیک خانه شان تا روزهایم عاطل و باطل نگذرد. روز اول به مامانم گفتم دلم نمی خواهد برگردم تهران، «مدرسه این ها خیلی خوبه». همه اش خنده است و بازی وشادی. معلم هم مهربان تر است. در فاصله زنگ تفریح ها بساط بزن و برقص دانش اموزان برپا بود. من سه ماهی سبزوار مدرسه رفتم، تهرانی بودم و جنگ زده و معلم ها نخودی حسابم می کردند اما رفتارشان با دانش آموزان خودشان هم بهتر از معلم های من بود البته که قوانین پوشش پابرجا بود اما شادی حرام نبود. البته بخشی هم مربوط بود به دوری سبزوار از مرکز و کمرنگتر بودن فضای جنگ. بهرحال موشک باران تمام شد ما برگشتیم .
سیاه ترین دوران تحصیل من، دوران راهنمایی بود. ناظمی داشتیم به نام خانم احمدی که همه از او می ترسیدند و البته در خفا مسخره اش هم می کردند. سختگیر بود شاید بهتر است از همان واژه ای استفاده کنم که بین دانش اموزان متداول بود: عقده ای. احمدی ابروهایی پهن داشت و سبیل هایی سیاه و انگار توی دلش قند اب می کردند وقتی دانش آموزان را ازار می داد و گریه شان در می امد. سن و سالش ان موقع ها نزدیک سی و اندی سال بود.کوتاه قامت و چاق، شبیه زنهای دوره قاجار اما نه به ان زیبایی(رفتارش از نظر من ربطی به ازدواج نکردنشان نداشت برخلاف انچه بقیه بچه ها می گفتند ودستش می انداختند. او روان سالمی نداشت). هرگز یادم نمی رود روزی را که در حیاط مدرسه با همکلاسی هایم نشسته بودیم و من داشتم بلند بلند می خندیدم که جلوی همه محکم کوبید بر سرم که چرا با صدای بلند می خندی؟ ان موقع جرات نکردم بگویم با صدای بلند خندیدن در حیاطی بزرگ با دیوارهایی بلند به وقت زنگ تفریح اشکالش چیست؟ روزهایی که به خاطر پوشیدن جوراب یا کتانی سفید پوشیدن تنبیه می شدیم. روزهایی که از در وارد می شدیم ، همه کیف ها را می گشتند برای پیداکردن شاید نامه ای از دوست پسری ، لوازم ارایشی ، رمانی یا مجله ای و از من مجله دنیای ورزش بود که می گرفتند( هرگز نفهمیدم دلیلش عشق فوتبال بودن دخترها بود و غش و ضعف رفتنشان برای ورزشکاران که به نظرم امری طبیعی بود در ان سن و سال یا ورزش امر مردانه ای بود از نظرشان؟). و البته هر از گاهی به تل سر، کلیپس مو به خصوص کلیپس هایی بزرگی که تازه مد شده بود، گیر می دادند. یادم نمی رود روزی را که بدون اخظار قبلی کلیپس ها و تل ها و هر وسیله ای برای بستن مو به جز کش ساده را از همه ضبط کردند و گفتند هیچ کس حق ندارد موهایش را با کلیپس بزرگ ببندد . موهای فری من پخش شد زیر مقنعه و حرص می خوردم از مقنعه ای که انگار بادش کرده بودند. دو روز بعد از ان موکتی باریک و دراز پهن کرده بودند روی زمین؛ که انگار رودی بود از غنایم گرفته شده از دانش اموزان و اجازه دادند هر کس تل و کلیپس خودش را بردارد. زانو زدم روی زمین و دنبال کلیپسم گشتم. موهای وز فر را به زور با کلیپس سفید صدفی شکل می بستم و ان روز یادم نیست ان خرمن مو را چه کرده بودم. دهه شصت بود و همین دلخوشی های کوچک ممنوع. دهه شصت بود و هرچیز زیبا ممنوع .به خاطر می آورم روزهایی که به بهانه چک کردن بهداشت فردی، خانم احمدی،هوار می شد روی کلاس و باید مقنعه هایمان را برمی داشتیم و او با خودکار لای موی بچه ها را می دید یا طول ناخن هایمان را کنترل می کرد. به موی صاف شده من با بیگودی که حالتش را دست نزده بودم، گیر می داد که چرا فقط جلویش را صاف کرده ای؟ حتما برای فوکول گذاشتن؟ مامان هر بار که از حمام می امدم جلوی موهایم را بیگودی می پیچید تا صاف شود از بس که حسرت موی صاف داشتم، اما حوصله نداشت همه موهایم را صاف کند و دهان ناظم را ببندد.
یک بار بعد از اتمام پریودم یادم رفت جمعه صبح مانتو سرمی ام را بشورم، صبح شنبه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم. زود رسیدم و احمدی من را دید. هیچ دم نزد و من گفتم ببخشید خانم احمدی، لباسم خشک نشده بود. حرفی نزد. با من تا دم در ساختمان امد. توی دلم گفتم به خیر گذشت اما بعد از انکه صبح گاهی تمام شد ، مرا از صف کشید بیرون و گفت برو دم در ورودی ساختمان بایست! بهرحال همه بچه ها از جلوی من می گذشتند وو دلسوزانه نگاهم می کردند یا می گفتند چرا باز به تله اش افتادی.
بعضی خاطرات یادم نمی اید شاید بهتر هم باشد این فراموشی . خوبی یاداوری تحقیر چیست؟ اما ان روزی که من را نگه داشت به دلیل جورابم که از نظرش نازک بود، یادم نمی رود. همان جورابی که معلم عربی بعد از انکه یک ساعت دیرتر احمدی با تعهد گرفتن گذاشت بروم سرکلاس، باتعجب گفت از این جوراب ایراد گرفته؟ این که نازک نیست. من اندکی جورابم را سر صف پایین کشیده بودم که گیر او نیوفتم اما دختری گزارش داده بود. سیستم همین بود جاسوسی می طلبید و ناظم به جای انکه با چنین رفتار رذیلانه ای برخورد کند مرا نگه داشت که ضخامت جورابم متوسط بود نه نازک. مدیرش هم دست کمی نداشت از ناظمش که حتی مادرها می ترسیدند با او حرف بزنند. حالا که می نویسم خشم می جوشد و سربراورده است از رفتارهایی که کم و بیش به ذهنم می رسد. یادم نمی اید مدیر و ناظم حرفی زده باشند به دخترهایی که زود ازدواج می کردند.
کلاس اول راهنمایی بودم که دختری از مدرسه ما در ۱۳ سالگی (چندسال رد شده بود)عروس شد. دخترک چه ذوقی داشت نیم دانم هنوز هم خوشحال است؟ احمدی و مدیر فقط نگداشتند بیاید مدرسه! محله ما «شاهپور» ترک نشین بود، به جز ترکهای تبریز ، «قره قونی» ها هم کم کم داشتند می امدند محله ما، البته انها بیشتر توی خانی اباد نو می نشستند که تا مدرسه ما در میدان شاهپور فاصله زیادی نداشت. قره قونی ها زود دختر شوهر می دادند، حتی ۱۱ سالگی. بله دوران راهنمایی دخترانی شوهر کردند اما هرگز در مورد ازدواج زودهنگام برنامه ای سرصف اجرا نشد، هرگز در مورد بالغ شدن کسی برای ما توضیحی نداد. اما همیشه و همیشه بساط تحقیر و داد و بیداد برپا بود. دوران دبیرستان اوضاع بهتر بود.هرچند به دلیل نماز نخواندن طی دوران راهنمایی نمره انضباط هفده ای که به من داده بودند باعث شد دبیرستان ایران به سختی مرا بپذیرد. اما بهرحال دوران دبیرستان اندکی بهتر بود. شاید از ان رو که من رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کردم و سال اولی بود که مدرسه این رشته را گذاشته بود. رفتار همه اولیای مدرسه با کلاس ما متفاوت بود. البته که مدام مراقب زیرابروهایمان بودند و رنگ موی سرمان . و وای به حال هر دختری که کمی دست برده بود زیر ابرویش ، نتیجه اش اخراج بود از مدرسه به مدت یک هفته و خواستن اولیا و تعهد گرفتن از انها.
این روزها هم بساط تحقیر گسترده است. قرنطینه راهی است مثلا برای سربراه کردن دانش اموزان به ظاهر عاصی. اما دریغ از مشاوری که بنشیند کنار دختری که رگ دستش را زده و بپرسد چرا چنین بلایی را سر خودش اورده است. قرنطینه مدرسه یعنی از صبح تا موقع خوردن زنگ پایان مدرسه، دانش اموزی که به هر دلیل مغضوب شده است را می اندازد درون یک اتاق. اطلاع دادن به اموزش و پرورش منطقه هم راهگشا نیست. اصولا برخلاف همه جای دنیا که معلم و پرسنل مدرسه باید ازمون هایی بدهند تا مشخص شوند دچار اختلالات روانی نیستند در ایران این مساله اهمیتی ندارد. در تمام دوران تحصیلم بدن ما عرصه سرکوب بود، سیستم بر اساس احترام به دانش اموز نبود و نیست، سیستم تنوع را نمی پذیرفت و نمی پذیرد. سیستم می خواست منحصر به فرد بودن ما را از ما بگیرد تا همه فقط و فقط گوسفندان رامی باشیم برایش. نمونه یک زن حرف گوش کن که بعد از اتمام تحصیلات، همسر و مادر ساکتی باشد. سالها ایستادن با کیف های مملو از کتاب در صف های طولانی که محتوی مطالبش سلحشورانه! و مذهبی بود برای من سرخوردگی مهره کمر به جا گذاشت و زخمهایی از تحقیرها که همیشه روانم را آزار می دهد. پیشترها فکر می کردم اگر بچه ای داشته باشم هرگز نمی گذارم در ایران مدرسه برود. هرچند می دانم معلمهایی مثل محمد حبیبی هستند که درس انسانیت می دهند اما سیستم آموزشی متاثر از سیستم سیاسی توتالیترماست و کرامت انسانی برایش مهم نیست. مهم تنظیم بدن های ما و ذهن های ماست. بدن های رام و مطیع.