گزارش نشست نقد و بررسی رمان «بی خداحافظی برو»

دیگری: «بی خداحافظی برو» نوشته سارا کریم زاده ۲۵ آذر ماه توسط دیگری و با همکاری موسسه خوانش توسط رزیتا بهزادی نویسنده و منتقد، مورد بررسی قرار گرفت.

بهزادی در این نشست گفت: کار اول کریم زاده است که در هفت فصل و تقریبا صد صفحه چاپ شده است. من در واقع از تصویر اول در فصل یک شروع می کنم. اولین صحنه داستانی با صحنه ورود شخصیت اصلی ما شروع می شود که زن جوانی هست به اسم هاله. و با چراغ روشن یک ماشین در شب صحنه هم برای ما روشن می شود. خوبی این صحنه به دراماتیک بودنش است. جزییاتی که نویسنده وارد می کند کاملا فضای پر از ترس را برای خواننده می سازد . جالب است بعد از وحشتی که برایش توسط این مزاحمت خیابانی به وجود می اید شروع به اواز خواندن می کند. انگار این عادتشه و خودش هم به یه خاطره ای در گذشته اش اشاره می کنه. این دلهره برای راوی در قسمت های مختلف رمان تکرار می شود.واگویه های ذهنی راوی ما در همان صفحات اولیه کتاب و با کلمات بازی کردنش تا حدی جنبه هایی از شخصیتش را برای ما عیان می کند.

 هاله از همون ابتدا دنبال خونه جدیداست. در ای فصل او را می بینیم که به دنبال مرد بنگاهی از خانه جدید بازدید میکند. و ناگهان منظره پشت پنجره تمام قد در هال توجهش را جلب می کند. یک فضای سبز پشت دیوار خانه روبه رو. همان جا توجهش به حیاط جلب می شود و به درخت های کاج و توت و انواع گل و گیاه، این اشتیاق او به سرسبزی نشانی از شخصیت اونیز هست.

در پاراگراف بعد می بینیم او وسایل را در کابینت ها می چیند. از این جا شوهر شخصیت وارد داستان می شود. و ما از ابتدا متوجه می شویم رابطه این زن و شوهر مخدوش است. هر چند تا فصل های انتهایی داستان نویسنده چرایی سردی این رابطه را عنوان نمی کند. ما با هاله در مواجهه رفتار چالشی اش با مرد هیچ هم ذات پنداری نمی کنیم دیالوگ عجیب بینشان این سوال را در ذهن مخاطب ایجاد می کند که چرا با هم ازدواج کرده اند. این رابطه علت و معلولی در مورد روابط زن و شوهر و سردی بین شتن برای خواننده گنگ می ماند.

در فصل دوم رابطه نسرین و هاله شکل می گیرد. شخصیت نسرین از دید من شخصیت اصلی هست مابین همه شخصیت های فرعی داستان که نویسنده انها را وارد دنیای قصه اش کرده است. نسرین معلم بازنشسته هست که شوهرش ترکش کرده و با پسر نوجوان  و منفعل خودش زندگی می کند. جزو ساکنین قدیمی این حیاط است. به هر حال ما در قصه احتیاج داریم تمهیداتی فراهم بشود تا ما دو تا ادم را با هم مواجه کنیم و وادارشون کنیم که شروع کنند به حرف زدن. اما با یک برخورد و کمک هاله به نسرین خیلی سریع این رابطه شکل می گیرد.

در رمان ما شخصیت ها را خیلی با ظرافت و آهسته آهسته مقابل هم قرار می دهیم. انتظار داریم نویسنده راجع به عقبه ادم ها ارام و تقریبا قطره چکانی به خواننده اطلاعات بدهد. اما از همان دیدار اول هاله و نسرین داستان زندگی نسرین را متوجه می شویم. نویسنده حتا یک اس را هم برای اخربازی نگه نمی دارد که منجر به کشف و شهود و شناخت خواننده از نسرین بشود. در عالم واقع بله، ادم ها پرن از حرف زدن. ولی در دنیای قصه قضیه متفاوت است. نسرین خیلی زودتر از موقع لازم زندگی خودش را برای هاله روی دایره می ریزد. به نظرم بهتر بود اطلاعات را طی دو یا سه دیدار بهما می داد تا هر بار با بخش جدیدی از شناسنامه شخصیتی و زندگی گذشته نسرین رو به رو می شدیم.

در ادامه هاله جریان دیدار با نسرین را به همسرش می گوید و مرد هاله را تحقیر می کند که خودت را می خوابی بچسبانی به این ادم… سردی و منفعل بودن مرد برای خواننده ازار دهنده هست. لابه لای مکالماتشان اعتراف می کنند که ازدواج شان اشتباه بوده است. لابه لای دیالوگ های چالشی و مجادله آنهاست که ما به بخشی از عقبه این دو پی می بریم و نویسنده به نظرم از پس مطرح کردن این قضیه خوب برامده است.

در رمان مدرن مهم ترین مولفه به کارگیری ایجاز هست. در دیدار نسرین و هاله ما می بینیم راجع به تمام مسائل این دنیا حرف می زنند. و نسرین هاله خواننده را بمباران اطلاعاتی می کنند. چند درصد از این اطلاعات کارایی داره؟            

در صفحات بعد فصل دوم تمام و کمال وضعیت سایر همسایگان را می فهمیم. اما باید ببینیم چه قدر از این اطلاعات قصه را جلو می برد؟

  البته باید از محسنات کتاب هم بگویم. ساختن و پرداختن فضا خیلی سنجیده و دقیق انجام شده است. تصویرهایی که نویسنده از اشیا به ما می دهد واقعا در رمان خوش درخشیده است. مثل ماسکی که افتاده و روش رد پا هست و راوی حتی از دیدنش سایز پای او را هم حدس می زند. یا خرده ریش های شوهر هاله که در کاسه روشویی ریخته و او روی ان اسید می ریزد و . روشویی را می شورد. این صحنه می تواند نشانی از خشم زن نسبت به همسرش هم باشد.

فصل سوم ما یک دفعه وسط یه ماجرای جدید پرت می شویم که برای خواننده عجیب است. مهران شخصیتی که راوی فقط باهاش گفت و گویی تلفنی دارد حسابرسی هست که قرار است برای رسیدگی به کارهای شرکت هاله بیاید. بعد طی چند دیالوگ تلفنی کششی بین این دو ایجاد می شود. نویسنده هنوز کشمکش بین هاله و شوهرش را به جایی نرسانده و بدون هیچ کارگشایی برای رابطه این دوتا حالا جدایی یا انسجام در رابطه، هاله را وارد رابطه احساسی جدید می کند. شاید قصد نویسنده این بوده است که نشان دهد پرسوناژ محوری قصه دچار یک جور سردرگمی هست. با توجه به این که در ازدواج و رابطه قبلیش هم دچار ناکامی شده و بابت حرف و حدیث دیگران بوده که تن به ازدواج با شوهر فعلیش داده است. فرخی شخصیت طبقه بالای هاله هست که بعد متوجه می شویم اطلاعاتی است. سرو صداهای عجیبی از خونه اش به گوش می رسد و راوی تو راه پله یکی دوبار اورا می بیند. شخصیت فرخی جای کار بیش تری دارد. می توانست نویسنده در راه پله دیالوگ های فوق العاده ای بین او و راوی بنویسد که ما با وجوه دیگری از چندلایه بودن او اشنا می شدیم. با این احوال ما از حرفهای زن اقای فصیحی به راوی متوجه می شویم که شغل فرخی یک فرد امنیتی است. دیالوگ های بین راوی و زن فصیحی محدود است. اما نویسنده کار قشنگی که می کند و به نظرم بزنگاه داستان همین جاست اوردن یه کیسه کتاب و دست نوشته توسط زن فصیحی به خانه هاله هست که از هاله می خواهد آنها را در خانه شان قایم کند. بعدتر هاله از چشمی در متوجه می شود چند نفر برای دستگیری فصیحی آمده اند. به نظرم مهیج ترین قسمت رمان در وهله اول همین جاست ولی نویسنده برای ما توضیح بیش تری نمی دهد و فایل این داستان فرعی را می بندد. ما باید بفهمیم پذیرش چنین مسئولیت خطیری از جانب راوی، ایا یک جور دگردیسی در زندگی او یا اندیشه هاش به وجود می اورد یا نه. دلم می خواست هاله کیسه را باز می کرد و حداقل بخشی از آنها را می خواند متاسفانه این اتفاق نیفتاده. هنری جیمز می گوید خانه داستان هزار تا پنجره دارد، شما اولی را که باز می کنی و  بقیه با پیشبرد روند قصه و شرح و بسط ماجراهای فرعی خودشان یکی یکی باز می شوند.به عبارت دیگر تا ما بیایم و با یک کالبدشکافی در شخصیت ها و نوع رابطه هاشان اشنا بشویم نویسنده یواش یواش انها را می بندد و به ورود یک نور کوچولو در قصه اکتفا می کند. در فصل چهار ما شاهد رابطه خوب هاله با مادرشوهرش هستیم. این ترفند حرفه ای نویسنده را می پسندم که هاله از نوع کلیشه رابطه بین مادر شوهر و عروس عدول می کند .

 فصل پنج و در فصل شش از نقاط قوت قصه هست. یک بوی بد مزمن مشمِزکننده، منبع الهام کش و قوس در داستان می شود. هاله نمی تواند تحمل کند و از همه برای تغییر سیستم فاضلاب ساختمان کمک می خواهد. نسرین قدرت تحمل این اوضاع نابسامان بریز و بپاش در حیاط و از بین رفتن طراوت و حس و حال و نیروی زندگی را ندارد. از صحنه های پرکشش و قوی داستان همین مدفون شدن نسرین در گودال و کش و قوس و تلاش راوی برای پیدا کردن بدن نیمه جان و در نهایت جسد اوست. هر چند نویسنده سرعت زمان داستانی و نه زمان تقویمی را در داستان بالابرده و صحنه را با سرعت تمام کرده است، شاید این هم تعمد نویسنده بوده که خواسته از بار تراژیک این بخش کم کند و حتی راوی خودش را با اندوه و عمق فاجعه میزانسن مرگ درگیر نکند. به نظرم هاله در پایان قصه دچار نوعی بحران هویت می شود. خ چیزها اهمیتش را به لحاظ انجام و بودن سر جای خودش از دست می دهند. یک جور ناامیدی خودخواسته که در دیالوگ قبلی هم می گوید من نسرین را کشتم. ولی این در سطح می ماند و عمق ندارد و ما بحران و بلاتکلیفی و اشفتگی را حس نمی کنیم. همراهسش دلهره ای نداریم. و قهرمان ما دچار بهتی می شود که کاش می فهمیدیم ناشی از چی است. کاش خروج شخصیت از خانه ، طی ماجراهای عمیق و داستانی به پایان بندی رمان منجر می شد. بااین احوال به عنوان نخستین کار و آن هم نوشتن اثر بلند و قالب رمان باید به خانم کریم زاده دست مریزاد گفت.  


منتشر شده

در

,

توسط

برچسب‌ها: